دردهایم را لایک کردندو گفتند زیبا بود...

نمیدانستم مگر درد هم زیبا میشود؟

هی رفیق مجازی نوشته هایم دست خودم نیست...

دلم میپسنددو میگذارم که بخوانی اش...

من فقط نگاه میکنم به عبور روزهایم و دغدغه های فراموش شده...

من زخم خورده ی این دنیای مجاز

چهار شنبه 25 دی 1392 22:2 |- ترانه -|

چهار شنبه 25 دی 1392 21:12 |- ترانه -|

چهار شنبه 25 دی 1392 21:10 |- ترانه -|

چهار شنبه 25 دی 1392 21:8 |- ترانه -|

چهار شنبه 25 دی 1392 21:7 |- ترانه -|

عکس شلوار جاستین

.

.

.

خدایا این جاستین رو از ما نگیر خخخخخخ

 

برو ادامه


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 دی 1392 21:3 |- ترانه -|

خدایا یادت باشه که منو بدون خواست خودم

به این دنیا اوردی پس مواظبم باش

چهار شنبه 25 دی 1392 19:54 |- ترانه -|

 

لبخندخخخخخخخخخ 

چهار شنبه 25 دی 1392 15:11 |- ترانه -|

چهار شنبه 25 دی 1392 14:30 |- ترانه -|

 
 
یعنی‌ یه بـــــــچه....
هرچــــقدرم که کارِ بـدی کرده باشه.....
وقتی‌ اینـــــــجوری نگاهت کنه....
چاره ای‌ نداری....
جز اینکه تســـــــلیمش بشی‌.....
و مـــــــاچش کنی‌....

چهار شنبه 25 دی 1392 14:22 |- ترانه -|

چهار شنبه 25 دی 1392 14:5 |- ترانه -|


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی

سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.

زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از گوشت ران

گرفته تا سینه ام را.

حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.


با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟


می دانی جواب گاو چه بود؟

 

 

برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 دی 1392 14:2 |- ترانه -|

 چند تا اس تو ادامه اس

اگه خواستی برو بخونخنده

 


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 دی 1392 13:32 |- ترانه -|

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

چهار شنبه 25 دی 1392 13:9 |- ترانه -|

روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

چهار شنبه 25 دی 1392 12:41 |- ترانه -|

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

چهار شنبه 25 دی 1392 12:37 |- ترانه -|

این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده :

مادر دختر ۷ ساله از خانه بیرون میرود برای خرید بعد از ۱۰ دقیقه دختر درب خانه ی همسایه را میزند پسری ۲۷ ساله به اسمه مهدی در رو باز میکنه با روی خوشی با الناز صحبت میکند الناز میگوید :

 

.

.

.

.

برید ادامه مطلب


ℭoη†iηuê
چهار شنبه 25 دی 1392 11:58 |- ترانه -|

تو آشپزخونه استکان و قندون از دستم افتاد شکست با صدای خفن. مامان اومده می گه چیزی شکوندی؟
پـَـ نه پَــ، شیشه نازک تنهایی دلم بود منتها صداش رو گذاشتم رو اکو حال کنین!

.

.

.

.

.

 

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق
خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید
بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس
شرکت به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما
راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه
اتفاقی برای او افتاده است؟
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا
اون نظافت چی رو خورده؟
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: ای احمق! طی
این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی
نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید!

چهار شنبه 25 دی 1392 11:52 |- ترانه -|

 

 

دل درد گرفته ام ان قدر که فنجـــــــــــــــــــان های قهــــــــــــــــــــــــــــوه را سرکشیده ام

 

امـــــــــــــا…

 

تو تــــــــــــــه هیچکدام نبودی…

 

چهار شنبه 25 دی 1392 11:48 |- ترانه -|

من از تمام آسمان یک باران را میخواهم…

از تمام زمین یک خیابان را…

و از تمام تو…

یک دست که قفل شود در دست من…

 

چهار شنبه 25 دی 1392 11:42 |- ترانه -|

 

 

خاطـــــــــــرات بی هــــــــوا می آیند

 

گاهی وســـــــــط یک فــــــــــکر…

 

گاهی وسط خــــــــــیابان!!!

 

ســـــــــــردت میکنند؛ داغـــــــــت میکنند خاطـــــــــرات تمـــــــــام نمیشوند…

 

تمامـــــــــت میکنند

چهار شنبه 25 دی 1392 11:36 |- ترانه -|

این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوه‌ی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...
 
 
ادامه مطلب
 
 
.
.
.
.
 
 

ℭoη†iηuê
شنبه 21 دی 1392 14:52 |- ترانه -|

داستان عاشقانه 

 

بیا ادامه مطلب

.

.

.

.


ℭoη†iηuê
شنبه 21 دی 1392 14:42 |- ترانه -|

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم…!
شنبه 21 دی 1392 14:35 |- ترانه -|

 
 
 در مطب دکتر به شدت به صدا درامد .
 
دکتر گفت: در را شکستی !بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ،به طرف دکتر دوید :آقای دکتر !
مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزدادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .
دکترگفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتربه رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش دررختخواب افتاده بود .
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
او تمام شب را بر بالینزن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .
اگر او نبود حتما میمردی ! مادر با تعجب گفت :ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس رویدیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !
شنبه 21 دی 1392 14:28 |- ترانه -|

 

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان

صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

شنبه 21 دی 1392 14:24 |- ترانه -|

شنبه 21 دی 1392 14:22 |- ترانه -|

 

وقـتی از چـشمِ کـسی بیُــفتی ،
مثلِ یــک قـــطره اشک ..
دیگه فــرقـی نمیــکنه کجـــا بـــاشی !؟

گوشه ی چشم ..
رویِ گونه ..
و یا ..
رویِ خــاک !
تـــو دیـگه چــکیــدی…

 

 

چهار شنبه 18 دی 1392 13:53 |- ترانه -|

ببينمت . . .

گونه هايت خيس اســـت . . .

باز با اين رفيق نابابت . . .

نامش چ بود؟

هان!

باران . . .

باز با باران قدم زدي ؟

هزار بار گفتم باران رفيق خوبي نيست براي تنهايي ها . . .

همدم خوبي نيست براي درد ها . . .

فقط دلتنگي هايت را خيس و خيس و خيس تر ميکنــــــد .

چهار شنبه 18 دی 1392 13:48 |- ترانه -|

چهار شنبه 18 دی 1392 13:39 |- ترانه -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد